واسه شوعراشون پرتقال پوست میکنن
انگار خودشون فلجن!
یا نوک به نوک میشن که
عکسای تو موبایلشونو نشونش بدن
یا میان با یه هندزفری آهنگاشونو زورتپون میکنن به طرف
تازه به همه جکای بیمزش هم میخندن
اونم با ذوق!!!
والا...
ه.خ میپرسه:
حاجی سال دیگه اینجا میمونی؟!
میگم: نه! میخوام برم! یا کلا از قم یا یه جای جدید!
میگم: تو چی؟!
میگه: منم تو فکرم برگردم!
میگم: کجا؟! برگردی حجره یا شمال؟!
میگه: میخوام برم سر خونه خودم!
میخوام ازدواج کنم!
به خانواده هم گفتم دنبال مورد باشم برام
دیگه خسته شدم!
بهم سخت میگذره...
پ.ن:
چه جلافتا!
ما رومون نمیشد جلو خانواده سریالای خانوادگی تلویزیونونگاه کنیم
والا..
صبح که رسیدم سر کار
به یکی از محققا که چند وقتیه ندیدمش با خنده میگم:
خیلی شانس آوردی
بیس سی تومن نتونستم بیشتر ازت کسر کنم!
کدوم گوری بودی؟!
میگه: حاجی پریشب عقدم بود!!! چطور بیام؟!
میگم: جدی؟! مبارکه! حالا کو شیرینیش؟!
میگه: به بچه ها دادم تموم شد!
میگم: عقدی که شیرینیش یه من نرسه میخوام صد سال سیاه مبارک نباشه! والا...
به حالت قهر دور میشدم که آبدارچی رو صدا زد و گفت:
شیرینی حاجی رو واسش ببر!
دیروز سر کار مطلبی رو مینوشتم
بعد که امضا زدم
و زیرش تاریخ زدم
دیدم چه تاریخ باحالیه:
1/2/93
+ عروسی یکی از رفقای طلبه 8/8/88 بود
تنها تاریخی که هیشکی فراموشش نمیکنه!
اگه عاشق بودم
عاشقانه نویس خوبی میشدم!
+ تجریه اینو به بهم ثابت کرده...