تو حرم نشسته بودم
به حضرت عمو که هم زمان با ما مشهد بودن زنگیدم:
کجایی؟!
گفت:
صحن جامع, کنار باب الجواد, پای روضه نشستم...
رفتم پیشش واسه مشورت در مورد ازدواجم
تو صحبتاش گفت:
من که از اساس با ازدواج تو مخالفم ولی ...
حرفاش که تموم شد با خنده گفتم:
حالا چرا مخالفی؟!
گفت: برای این که صد بار گفتم و بازم میگم
"عآدم باید با طایفه خودش وصلت کنه"
میگم: تو طایفه ما اصن دختر مونده که اینو میگی؟!
میگه: بله که مونده!
میگم: اسم ببر ببینم!
میگه: دختر داییت!
میگم: اولا که من برا دو تاشون رفتم هر دو تاشون جوابشون منفی بود و ...
میپره تو حرفم که: فقط یه نفره!!!
میگم: اون قدیما که من رفتم دو تاشون مجرد بودن
میگه: الان یکیه!
میگم: اینش مهم نیس, دارم میگم دو تاشون جواب منفی دادن
با تندی میگه: الان باید ببینی چی میگن!
میگم: یکیشون که کلا شوهر آخوند نمیخواس , اون هیچی
اون یکی هم شوهر پولدار میخواس...
میگه: الان حرفش عوض شده!
میگم: من دیگه خواستگاری کسی که همچون حرفی زده و جواب رد داده نمیرم!
میگه: لجباز نباش!
میگم: من اصن چنین دختری رو قبول ندارم...
میگه: عوض شده!
میگم: من عوض نشدم...