القصه الاولی:
شهر ما
دیشب آخر وقت
مغازه سوغات و شیرینی محلی
رفقا از قم سفارش دادن
زنگ زدم سفارشاشونو گفتم که آماده کنه
و تعیین ساعت واسه گرفتنش
رفتم بگیرم
گفتم چقدر شده؟
گفت:دویست هزار تومان
گفتم: من اینقدر باهام نیس
گفت: اصلا نگران نباش, چقد باهاته؟
میگم: صد و بیست
ازم میگیره و دفترشو باز میکنه
اسمت؟!
حاجی
شماره تماس؟
شماره موبایلمو میدم
بسلامت...
نه کارت شناسایی میخواد ازم
نه حتی زنگ میزنه به شماره ای که دادم حداقل درست باشه
(منو اصن نمیشناسه!)
القصه الثانیه:
ماهها پیش
همونجا
یه مسافر غریبه اومد شیرینی بگیره
موقع حساب کردن دید پول همراهش نیست
عذرخواهی کرد و...
صاب مغازه گفت: ببر شیرینیو
غریبه گفت: تو که منو نمیشناسی
گفت: نشناسم! بعدا که میاری...
شیرینی رو برداشت رفت
با فک آویزان
القصه الثالثه:
قم مقدسه!
پنج شیش سال پیش
بقالی پشت مدرسه مون
یه حاجاغایی یه جنسی برداشت
موقع حساب کردن بیست تومن کم داشت
(بیست تا تک تومنی)
فروشنده جنسو پس گرفت
گفت بعدا بیا ببر...