دو سال بالا شهر زندگی کردیم جز گدا و نون خشکی و بازاریاب کسی زنگمونو نزد... چند ماهه اومدیم پایین شهر همین جور سینی غذا و نذری و آش رشته اس که میارن... صبح سمنوی داغ آوردن!
+ پایین شهر و پایین شهریارو بیشتر از بالاشهریای نچسب دوس دارم والا...
با گوشی سخنرانیو ضبط کردم. دوستی شیرازی که دیر رسید با ناامیدی و حسرت از میزبان پرسید کسی جلسه رو ضبط نکرد؟! میزبان با سر به من اشاره میکنه بلند و محکم میگم ۵ تومن! همه میخندن... با بی اعتنایی میگه حالا کی خواست؟! من اصن چیزی گفتم؟! میگم منم چیزی نگفتم! گفتم ۵ تومن! اصن با شما نبودم! ولی هرچه لفتش بدی گرونتر میشه...
بعد از جلسه شام بود بعد شام به میزبان که همحجره ایم بود چایی داری یا برم؟! میگه نه حاجی جون! بیا چایی هست... نشستم دو تا چایی واسه خودم ریختم با رطب اعلا بعد که پا میشم میگه کجا حاااجی؟! میگم چاییمو خوردم, دیگه دلیلی واسه موندن نمیبینم! همه میخندن!
طرف دختر شاهو میخواست بهش گفتن عمرا بشه! گف چشتون درآد! فعلا که پنجاه درصدش حله! گفتن تو رو خدا!!! جدی؟؟؟ گف آره, من و خانواده که موافقیم مونده موافقت دختر و شاه والا...
دوستی دعوت کرد شب روضه خونه شون سخنران از اساتید سطح یک خودم بود
+ آخر مجلس بعد از احوالپرسی استاد کجایید؟! جمکرانم شما ازدواج کردین دیگه؟! نه متاسفانه, دعا بفرمایید اقدامی کردین؟! بله, دعا فرمایید که بسرانجام برسه نکنه پنجاه درصدش حله؟! پنجاه درصدش که سالهاس حله...
تصمیمی که خدای متعال در مورد یک بنده ای میگیرد بنفعش است چگونه بنفعش است؟ بهترین! خدا بهترین تصمیم ممکن را در مورد بنده مومنش میگیرد بلکه بالاترین نفع و بیشترین نفع